110



در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی
آن را می پرستند!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد،
برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد.
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین
کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا
بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش
تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن
درخت است.
عابد با خود گفت: راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم
به معاش صرف کنم، و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت، روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز
سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم!
ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک،
در چنگ تو حقیر شدم؟!
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که
هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار
خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی آقای چاه پتانسیل Joe kavirasmantc proje-delphi بیانات رهبر vahidmyth99 درس جو pishgamansanat mkgallery